تبعیدی


در حاشیه گورستان است که وحشت وجودت را فرا می گیرد. به خود می گویی چرا، باید کسی به انتخاب خود در چنین بیغوله ای زندگی کند. ولی تو حتی همین حق انتخاب را هم نداشته ای. به پای خودت به این ویرانه آمده ای، اما همواره وجود اجباری را تو را مانند نیروی فیزیکی به پیش می راند پشت سرت حس کرده ای.
خط افق دیگر آن خط افق صاف و همواری نیست که در طول سفر به آن عادت کرده ای. خط شکسته و کج معوجی است از سیاهی بر آسمان نارنجی رنگ غروب که سایه ی لاشه های غول پیکر ایجاد کرده است.
قطره های اشک روی گونه هایت جاری می شوند. خوشحالی که در تاریک روشن غروب کسی نمی تواند اشک هایت را ببیند، هر چند کسی هم نیست که ببیند.
گوش هایت هنوز پر است از صدای فریادهای رجزخوان در مراسم تودیع. آن لحظه فکر کرده بودی که شاید این تبعید ارزش خلاص شدن از شر رجز خوان را داشته باشد. اما حالا دیگر چنین توهمی نداری.

«زود رسیدی»
صدای پیرمرد آرام است اما در سکوت محض گورستان مانند فریادهای رجز خوان برقی از سرت می پراند. نگاهی به سرتا پایش می اندازی. پیرمرد لاغر و درازی که لباس های ژنده روی تنش زار می زنند، روی صندلی قراضه ای نشسته که به نظر می رسد هر لحظه ممکن است زیر هیکل نحیفش فرو بریزد. صندلی به نظر می رسد از جنس فلز باشد؛ فلز زنگ زده. تا همین چند روز پیش باور نمی کردی فلز بتواند چنین ظاهر زننده ای به خود بگیرد.
«البته جاده این روزها زیاد هم شلوغ نیست.»
شنیدن دوباره صدای پیرمرد به خود می آوردت. خوشحالی که در گرگ و میش پس از غروب پیرمرد نمی تواد رد اشک ها و چشمان گود افتاده ات را ببیند.
«غیر از توی توقف گاه آدم دیگری ندیدم.»
جوابت به دلیل غیر قابل درکی لبخندی به لب پیرمرد می آورد.
«جاده این روزها زیاد هم شلوغ نیست.»
پیش خودت می گویی از ظاهر جاده بر می آید که سال ها کسی پیش از تو در جاده رفت و آمد نکرده است.
«می دانی پست نگهبانی کجاست پیرمرد؟»
لبخند پیرمرد گل و گشاد تر می شود.
«همین دو و بر ست. خودم بهت نشان می دهم.»
«راه را نشان بدهی کافی است. ترجیح می دهم تنها بروم. فکر می کنی آن یکی پاسدار الان سر پست باشد؟»
«بعید می دانم. دو سال است که مرده است.» این بار لبخندش تبدیل به خنده ی کریهی می شود که دندان های زرد وسیاهش را به نمایش می گذارد. «همین خیابان دست چپی را بگیری و بروی می رسی به پست.»
به تشکر سری تکان می دهی. به صدایت اعتماد نداری که نشکند. ساختمان های دو طرف خیابان همه متروک اند، اما انگار همین ساختمان های مرده دارند چنان به تو فشار می آوردند که داری خفه می شوی. از پله های برجک که بالا می روی لحظه ای احساس خفگی از بین می رود. حس می کنی توانسته ای بعد از سال ها نفسی تازه کنی. اما نگاهت که به منظره ی دور و اطراف می افتد بدنت کرخت می شود. در زیر نور ستاره ها لاشه های غول پیکر را می بینی که تا دور دست ها دو و برت را فرا گرفته اند. به قریه ی اطراف هم که نگه می کنی نه نوری می بینی و نه اثری از زندگی.
احساس خفگی به همان سرعت که رفته است باز می گردد. خوشحالی که در تاریکی کسی نمی تواند اشک هایت را ببیند.

بیان دیدگاه