فرانکنشتاین

فرانکنشتاین، پرومتئه‌ی مدرن؛ مری شلی

فصل هفدهم
***

هیولا سخنش را تمام کرد، و در انتظار پاسخ به من چشم دوخت. اما من متحیر و بهت زده بودم، و معنای واقعی درخواستش را درک نمی‌کردم. ادامه داد:

«برایم یک زن درست کن، زنی که همدلم باشد. چنین کاری فقط از تو برمی‌آید؛ و من حق دارم از تو بخواهم امتناع نکنی.»

داستان زندگی‌اش در کلبه دلم را آرام کرده بود، این حرف دوباره آتش را شعله‌ور کرد، و، دیگر نمی‌توانستم خشم سوزانم را خاموش کنم.

پاسخ دادم: «مطلقا قبول نمی‌کنم و با هیچ شکنجه‌ای هم راضی نمی‌شوم. شاید زندگی‌ام را نابود کنی، اما نمی‌گذارم مرا در چشم خودم خوار کنی. یک موجود دیگر مثل تو خلق کنم؟! که با همدیگر دنیا را به نابودی بکشانید! برو! جوابت را گرفتی؛ شکنجه‌ام کن، هرگز راضی نمی‌شوم.»

دیو شیطان‌صفت پاسخ داد: «اشتباه می‌کنی و، من، به جای تهدید، قصد دارم از در منطق وارد شوم. خبث من از روی فلاکت است. آیا جماعتی بر من سنگ نزد و نفرینم نکرد؟ خود تو، خالق من، اگر بتوانی تکه تکه‌ام می‌کنی، و غریو شادی می‌کشی؛ فکر کن، و بگو چرا باید بر انسانی رحم کنم که بر من رحم نکرد؟ اگر تو مرا، نتیجه‌ی کار دست خودت را، روی آن قندیل‌های یخی پرت کنی، و کالبدم را از هم بدرانی، نمی‌گویند مرتکب قتل شده‌ای. چطور انسانی که از من بیزار است در نظرم عزیز باشد؟ اگر مرا به مهر می‌پذیرفتند، به جای زخم با اشک چشم جوابشان را می‌دادم. نمی‌شود؛ احساسات انسانی سد میان ما است. اما من سر نمی‌نهم. انتقام زخم‌هایم را می‌گیرم: حالا که مهرم در دل کسی نمی‌نشیند، بگذار هراسم در دلشان باشد؛ و نفرتم از تو ای دشمن من، خالق من، قسم می‌خورم هرگز فرو نخواهد نشست. یادت باشد: قصد من هلاک تو است، و از پا نمی‌نشینم تا روزی که دلت را ویران کنم، که بر وقت زادنت نفرین بفرستی.»

با خشمی اهریمنی سخن می‌گفت؛ چهره‌اش چنان در هم رفته بود که هیچ انسانی یارای دیدنش را نداشت؛ اما یک آن خودش را آرام کرد و به حرفش ادامه داد:

«می‌خواستم با منطق پیش بروم. خشم به زیان من است؛ زیرا تو هیچ نمی‌پذیری که خودت مسبب بالا گرفتنش بوده‌ای. اگر یک موجود زنده به من محبت می‌کرد، هزار هزار برابرش را باز پس می‌دادم؛ به خاطر همان یکی با همه‌ی دنیا صلح می‌کردم! اما اکنون در طلب آرزویی هستم که محال است. درخواست من منطقی و مختصر است؛ موجودی از جنس مخالف می‌خواهم، اما همچون خودم زشت؛ لذتش کم است، اما همین قدر به من می‌رسد، و من راضی خواهم بود. درست است که این دو هیولا از دنیا رانده می‌شوند، اما به همین خاطر به همدیگر نزدیکتر خواهند بود. زندگی ما شادمانه نخواهد بود، اما بی ضرر خواهد بود، و به دور از غمی که من اکنون حس می‌کنم. آخ! خالق من، مرا شاد کن؛ بگذار برای همین یک رحمت منتت بر سر من باشد! بگذار ببینم که یک موجود زنده بر من دل می‌سوزاند؛ درخواستم را رد مکن!»

***
«فرانکنشتاین، پرومتئوس مدرن»، مری شلی

پ.ن. ترجمه‌ی این بخش کار خودم است و ادامه دارد.

بیان دیدگاه