از میان ستون نور و ذرات معلق غبار، شاه را میتوان دید که روی تختش نشسته، چوبدست در یک دست و دست دیگر بر زانو. بارگاه شاه سرتاسر از سنگهای خاکستری رنگی ساخته شده که دیری است رو به زوال گذاشتهاند.
یک عنکبوت رنگارنگ سوار بر تارش شده و از سقف به پایین میآید. روی سر برجسته چوبدست شاه فرود میآید و در چشمهای پیرمرد زل میزند. شاه پیر از ظهور ناگهانی این مزاحم جوان آشفته نمیشود. نگاهش تقریباً خالی از هر احساس است اما عنکبوت کوچک در اعماق چشمها نوری میبیند. انگار که پیرمرد هنوز جایی در آن دورها به زندگی چنگ انداخته.
عنکبوت دقایقی خیره به چشمهای افتاده و چین و چروک خورده شاه پیر مینگرد، اما در این مسابقه او رقیبی برای پیرمرد نیست که هزار سال است کاری جز خیره نگاه کردن نداشته. عنکبوت در نهایت تسلیم میشود. نگاهی به اطراف میاندازد و سوار بر تارش به پرواز ادامه میدهد.
اما شاه پیر هنوز آنجاست. هنوز به ستون نوری که از روزنهای در سقف به داخل میآید مینگرد و شاید در این اندیشه است که مهمان بعدی شاید هزار سال بعد به نزدش خواهد آمد.
سر ریچموند هاردی
عکس از لوری پینک