از روزنه در شب و روز بیرون را میپاید. بچهها را میبیند که از جلوی درش عبور میکنند (یعنی سریعتر از جلوی در او عبور میکنند؟ یا همه پلهها را با همین سرعت پایین میروند؟). زوج جوانی هستند که هر روز رأس ساعت هشت صبح دست در دست هم از پلهها پایین میروند و رأس ساعت چهار همچنان دست در دست بر میگردند، و همواره هم در گوش هم در حال پچپچ کردن و خندیدن هستند. پیرمردی را میبیند که همیشه یک کت قهوهای و یک شلوار سیاه میپوشد. یک پایش اندکی میلنگد ولی ظاهراً اهمیتی به آن نمیدهد.
مردان و زنان را صبح تا شب از سوراخ در میبیند که به سرعت از پلهها بالا یا از آنها پایین میآیند، انگار که در یک عجله همیشگی هستند. بچهها بزرگ میشوند و بزرگها پیر، اما قصه همیشه همان است.
او نگاه میکند و نگاه میکن. نمیتواند دست بردارد. همواره امیدوار است که کسی لحظهای در پاگرد خانهاش توقف کند و بر درش بکوبد. ولی هیچ وقت کسی چنین کاری نمیکند. هر از چندی کسی جلوی درش توقف میکند (ولی فقط بزرگها؛ بچهها هیچ وقت!) و قلب او لحظهای از هیجان میایستد. اما همیشه لحظهای بعد آن شخص خم میشود تا کلیدش یا چیز دیگر را از روی زمین بردارد و به راهش ادامه دهد. یا این که لحظهای به نردهها تکیه دهد و نفسی تازه کند. هیچ کس به در خانهای او نگاه هم نمیکند. هیچ کس نمیپرسد که چرا در بسته است، نه کسی از آن بیرون میآید و نه کسی به آن داخل میشود.
ولی او باز هم به نگاه کردنش ادامه میدهد. شاید روزی، کسی…